شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

8ماهگی...

نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم! نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و مرا آرام میکند! آن عشقی که میگویند تو نیستی ، تو معنایی بالاتر از عشق داری و برای من تنها یک عشقی! از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب به آن خیره میشدم! باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده ! قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند! و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم ، و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است... ...
26 آذر 1392

سالگرد ازدواج...

سالگرد یکی شدنمان مبارک... محمد جواد جان: بایک دنیا شور واشتیاق وضوی عشق می گیرم و  پیشانی بر خاک میگذارم وخداوند را شکر میکنم که  ما را بایکدیگر آشنا کرد.آرزو میکنم در لحظه لحظه ی  زندگی مشترکمان در کنار فرزندمان عاشقانه  وصادقانه به پیوندی که بسته ایم تا ابد وفادار باشیم...     ا دیروز ١٥ آذر١٣٩٢ بود و چهارمین سالگرد عقد منو بابایی،سالگرد به رسیدن ویکی شدنمون،به همین مناسبت قرار بود دیشب بریم بیرون،امـــاازاونجایی که من از دیروز عصر یه دفعه وبرای اولین بار دندون درد شدید گرفتم وکلی حالم بد بود.واسه همین به بابایی گفتم بزار...
16 آذر 1392

تولد...

  خبر...خبر...       تولده....                             سلام به همه دوستای عزیزمون.امروز تولد ٢سالگیه پسرعمه ی مهربونم آروین جونه.واسه همین منومامانم تو وبلاگم براش یه جشن ترتیب دادیم.امیدوارم خوشش بیاد. اینم عکس خوشگلش     جیغ و داد و ونگ   به دنیا اومدی ،‌ بچه قشنگ ،‌ راستی،می خواستی به دنیا بیایی؟ اینجا را دوست داری گلابی؟   زندگی را شروع کردی با داد و قال مامان و بابا از اومدنت ه...
12 آذر 1392

اندراحوالات شاه پسر ما...

سلام به پسرم،ناز دلم.بازم اومدم برای تو بنویسم،7ماهگیو گذروندیو داری 8ماهه میشی عزیزم.واقعا روزا چه زود میگذرن،چشم به هم میزنیم میبینیم1ماه بزرگتر شدی!نزدیک به8ماهه زندگیمون واقعاشیرینه.چون توهستی،نفس میکشی،وباوجودتوست که ماهم اززندگی لذت میبریم. جونم برات بگه که هرچی بزرگتر میشی درک وفهمت بیشتر میشه،کنجکاویو زرنگیت بیشترمیشه!الان دیگه هرچی ببینی میخوای به دستت بگیری یاتودهنت بکنی!راستی سینه خیز هم میری،اما به سمت عقب بیشتروقتا هم دور خودت میچرخی!کم پیش میاد بخواد به طرف جلو بری.این چند روزم یه سرماخوردگی خیــلی بدرو پشت سرگذاشتی،صدات اصلا بالا نمیومد وسرفه های خیلی بدی میزدی،عین پیرمردها.گریه که میشدی اصلا نمیفهمیدم چون صدات کاملا گرف...
7 آذر 1392
1